|
از امامزاده تا محله قديمي كه مدرسه مان آنجا بود ، هر روز دو ساعتي راه بايد گز مي كردم ، ابتدايي بودم ، با كله اي از ته تراشيده ( مثل كدو ) و يك ژاكت كهنه و سنگين ، اما گرم ، يك شلوار وصله دار و يك جفت چكمه ي لاستيكي كه مثل پوتين سربازها برق مي زد ! پدرم چوپان بود ، چند تا بز و گوسفند چرتي و يك سگ فسفسو كه حتي از سايه اش هم مي ترسيد ، تمام دارايي اش بود ! خانه مان هم مثل بقيه ي خانه ها كاهگلي و قديمي بود ، با تركهايي كه كم كم داشتند به شكاف تبديل مي شدند ، هميشه دو ساعت ، دو ساعت و نيم قبل از اينكه زنگ بخورد راه مي افتادم ، غروب وقتي به خانه بر مي گشتم پاهايم از خستگي درد مي گرفت و تا صبح نايم را مي بريد.
حالا اين روي خوشش بود ، واي از روزهايي كه برف و باران مي باريد ، تا زانو در برف و گل آب فرو مي رفتم ، بعضي وقتها دلم مي خواست همانجا روي برفها كيفم را زير سرم بگذارم و از زور خستگي و بي حالي بخوابم ، معلم بي انصافمان هم هر چند روز يك بار عقده ي بدبختي هاي زندگي اش را سر من بيچاره خالي مي كرد ، حق هم داشت ، چون هميشه سر كلاس از خستگي راه و بي خوابي شب گذشته چرت مي زدم ، البته كلاسمان بيشتر شبيه يك شيئ زير خاكي بود ! يك چيزي صد بدتر از خانه ي كهنه و در هم خودمان ، هر وقت باران مي باريد ، بيشتر بچه ها يك كاسه دستشان مي گرفتند كه آب چكه سقف خيسشان نكند ! من هم همينطور ، جاي من از همه بدتر بود ، يك ترك بزرگ درست بالاي سر من روي سقف كلاس بود كه روزهاي باراني يا هر وقت كه هوا كمي گرم مي شد و برفها آب مي شدند ، انگار كه توي رودخانه افتاده باشم ، خيس مي شدم ، چه منظره اي بود وقتي بچه ها كاسه هاي جورواجور و رنگ ووارنگ روي سرشان نگه مي داشتند ، دنگ دنگ قطره هاي آب كه توي كاسه ها مي افتادند آدم را سرسام مي كرد ، بدتر از همه گردن دردش بود كه تا آخر زنگ به بقيه ي دردهايمان اضافه مي شد ! خلاصه به هر بدبختي و از جان گذشتگي اي بود ابتدايي را تمام كردم و قرار شد يك روز با پدربرويم يكي از مدرسه هاي شهركه براي ادامه ي تحصيل ثبت نام كنم ، تا شهر حدود سه ساعت راه بود ، البته يكي دو ساعت هم بايد در ميدان ده منتظر " ترتراتول " محمد باقر مي مانديم ، هر وقت ميني بوسش را مي ديدم ياد شعري مي افتادم كه مادرم هميشه برايم مي خواند ، چون شعر ديگري بلد نبود ، مي گفت : " ماشين مش ممد علي نه بوق داره ، نه صندلي … ! "
اصلأ " ترتراتول " محمد باقر احتياجي به بوق نداشت ، صدايش همه را خبر مي كرد !
مردم هم به ماشينش مي گفتند " ترتراتول " ! هميشه توي ماشينش بوي طويله مي داد ، بوي عرق تن و صداي عر و عور بچه ها ، جيغ و ويغ زنها و داد و بيداد مردها و خلاصه همه چيز دست به دست هم مي داد كه روزي هزار مرتبه آرزو كنم كه كاش زودتر برسيم. و مگر باراني مي آمد كه اين ماشين بدبخت كمي رنگ و رو مي گرفت ! وقتي راه مي افتاد تمام ستونها و بدنه اش مي لرزيد ، انگار از ته موتور فرياد ميزد : " بابا ولم كنيد ! "
يك هفته اي به مهر مانده بود كه پدرم از كوه آمد ، با يك خيك كره ، و براي ثبت نام راه افتاديم به سمت شهر . روز اول بود و همه چيز برايم جالب و قابل تحمل ، حتي تكانهاي شديد " ترتراتول " هم برايم كيف آور بود ، ديدن مناظر و بيابانهايي كه سال به دوازده ماه ، يك بار هم نمي توانستم ببينمشان ، از فكر اينكه هر روز تنهايي به شهر خواهم رفت ، كيف مي كردم ، غرور عجيبي سراپايم را مي گرفت و حس مي كردم سيبيل در آورده ام !
اولين منظره هاي شهر از دور پيدا شد ، با بهت و هيجان نگاهش مي كردم ، آنجا چقدر " ترتراتول " زياد بود ! خيلي دلم مي خواست بدانم كه آيا داخل اين " ترتراتولها " هم مثل مال محمد باقر بو مي دهد و حال به هم مي زند يا نه ؟!
مدرسه همان اوّلاي شهر، توي يك كوچه ي بن بست بود ، بزرگ بود و نو ، خوشحال بودم كه حداقل ديگر مجبور نيستم چهار ساعت راه بروم يا توي كلاس كاسه روي سرم بگيرم ، هميشه دوست داشتم از همان لباسهايي كه پسر عبدالصمد مي پوشد ، من هم بپوشم ، وقتي به مادرم گفتم گفت : " كت و شلوار براي تو زود است ! " تازه فهميدم كه اسم لباسش كت و شلوار است ! با يك يقه ي سپيد و تميز كه توي چشم مي زد ، او سه سالي لز من بزرگتر بود و خيلي زودتر از من وارد شهر شد تا درس بخواند ؛
دور حيات مدرسه را درخت كاشته بودند ، درختهاي چنار بزرگ و زيبا ، حياتش هم آسفالت بود ، با دو تا دروازه ي فوتبال ، پشت پنجره ي بيشتر كلاسها پرده داشت ، از ديدن اين چيزها ذوق مي كردم ، دفتر ته سالن بود ، يك سالن بزرگ و تميز كه يك طرفش پنج كلاس بود و آن طرفش پنج پنجره ي رو به شهر، به دفتر مدرسه كه رسيديم ، پدرم يقه ي چركش را صاف كرد و محكم با كف دستش زد به پشتم و گفت : " مي خواهم درس بخواني ، نبايد مثل من يك چوپان بي سواد بشوي كه هميشه هشتش گرو نهش است . " تنم داغ شد ، عرق كردم ، حال غريبي داشتم و نمي دانم چرا از پدرم خجالت كشيدم ، دلهره را هم كه نگو ، در را باز كرديم و وارد شديم ، اولين چيزي كه ديدم دو مرد چاق و سه مرد لاغر و چند تا بچه بود كه به نظر مي آمد براي ثبت نام آمده اند ، پدرم با تته پته گفت : " س … سلام " يكي از آن مردهاي چاق به زور از روي صندلي اش بلند شد و با صدايي كه انگار مگس دارد ويزويز مي كند ، گفت : " آمديد ثبت نام ؟ " كه تا پدرم آمد بگويد بله ، مرد چاق دوباره گفت : " مدارك ! " پدرم هم هر چيز كه از مدرسه ي قبلي ام گرفته بود و شامل يك برگه ي بزرگ و چند تكه ورق ديگر بود را به دستش داد ، مرد چاق گفت : " عكسها ؟! " پدرم گفت : " عكس ؟! عكسها ؟! "
مرد چاق وقتي بهت پدرم را ديد نيش خندي زد و گفت : " پسرت را مي بري يك دست كت و شلوار تميز برايش مي گيري ، بعد مي روي عكاسي سر خيابان ، عكس مي گيري و اول مهر راهي اش مي كني ! " كيف كردم ، مرد چاق دستي به سرم كشيد ، پيش خودم گفتم چه آقاي مهرباني ! از شادي مي لرزيدم كه او با همان دست تپل و سنگينش محكم پشت گردنم زد و گفت : " كله ات هم كه كبره بسته ! چند ساله نشستيش ؟! " از درد اشك توي چشمانم حلقه زد ، كوفتم شد كه مرد چاق گفت : " برويد ! "
پدرم مانده بود با چه پولي برايم كت و شلوار بخرد ! او آن خيك كره را براي عمويش آورده بود ، عمو غلام برادر ناتني پدر بزرگم ، البته من فقط اسمش را شنيده بودم و هرگز خودش را نديده بودم ، پدرم سر در گم بود ، انگار كه آدرس خانه ي عمو غلام را فراموش كرده باشد ، به همين خاطر هر چه بالا و پايين زديم نتوانستيم خانه شان را پيدا كنيم ، شايد هم خانه شان را عوض كرده بودند ، نمي دانم ، به هر حال ديگر شب شده بود و به ناجار همانجا در يك مسافرخانه ي قديمي و وامانده كه بوي دود سيگار و ترياك و قهقه ي بد مستها و چهچه ي شب زنده داران از سر و كولش بالا مي رفت اتاقي كرايه و اطراق كرديم ، توي آن مسافرخانه بدتر از " ترتراتول " محمد باقر دل آدم را به هم مي زد ، در و ديوار سياه و دود زده ، ملحفه ها چرك و كثيف كه لكه لكه رويشان خون خشك شده بود با بوي تند الكل و عرق تن و اگر خوب دقت مي كردي ، آن ته تها بوي عطر بي حال و كم اثري را حس مي كردي …
صبح كله ي سحر ازخواب بلند شديم و از مسافرخانه زديم بيرون ، تا آن خيك كره را كه آورده بوديم بفروشيم و يك دست كت و شلوار بخريم ! اما به هر مغازه اي كه رفتيم و به هر جا كه سر زديم ، همه مي گفتند : " نمي خواهيم ! " كه باز هم شب شد و بدون اينكه نتيجه اي گرفته باشيم به همان مسافرخانه بر گشتيم . دوباره فردايش بلند شديم و رفتيم كنار يك ميدان بي ريخت و كوچك ، پدرم خورجينش را زيرش پهن كرد و كره را جلويش گذاشت تا خودش آن را بفروشد ، بيچاره تا غروب همانجا نشست ، اما يك مثقال هم كسي نخريد ، مانده بوديم هاج و واج كه چه كنيم ، دو سه روز ديگر مدرسه ها باز مي شدند و من نه كت و شلوار خريده بودم و نه عكس گرفته بودم ، پدرم ديگر كلافه شده بود ، شب را در همان مسافرخانه خوابيديم و صبح به طرف ده به راه افتاديم ، نا اميد و نا راحت ، سرم را زير انداخته بودم و فكر مي كردم كه ديگر بايد قيد مدرسه را بزنم ، شبي كه قرار بود صبحش راهي مدرسه بشوم ، يك لحظه هم خوابم نمي برد ، دلشوره عذابم مي داد ، فكر مي كردم فرداست كه با سر خوردگي از مدرسه اخراج بشوم ، خيط شدن جلوي پسر عبدالصمد خيلي درد آور بود . فكر مي كردم كه دوباره همان آقا تپلي با آن دست سنگينش حسابي قلنجهايم را در خواهد كرد ، از دلهره حالم مي خواست به هم بخورد ، دل و روده ام داشت بالا مي آمد ، دم دماي صبح كه تازه داشت پلكم پايين مي آمد ، مادرم آمد بالاي سرم كه : " هاي ، بلند شو ، روز اول ديرت مي شود ! " خيلي سست و بي حال شده بودم ، دلم مي خواست … بخوابم … فقط همين ، اما مگر مادرم دست بر دار بود ، آن قدر غرغر كرد و تكان تكانم داد كه ناچار بلند شدم رفتم لب حوض و يك مشت آب سرد به صورتم زدم ، بگي نگي يك كمي خواب از سرم پريد ، با همان حال خراب آماده شدم و به راه افتادم ، " ترتراتول " محمد باقر از همان خروس خوان صبح غارغارش بلند مي شد ! كشان كشان رفتم داخل ماشين و روي يكي از صندليها نشستم و خوابم برد ، خواب كه چه عرض كنم ، بيهوش شدم ! چشمم را كه باز كردم محمد باقر را مثل مالك دوزخ بالاي سرم ديدم كه كرايه مي خواهد ، به دور و برم نگاه كردم ، نا آشنا بود ، اول كمي ترسيدم ولي به سرعت فهميدم كه آنجا چه مي كنم ، از " ترتراتول " پياده شدم و با همان لباس محلي و يك بقچه نان و ورق به راه افتادم ، پاهايم مي لرزيد ، صداي قلبم را مي شنيدم ، ترس برم داشته بود ، مي ترسيدم با آن سر و قيافه وارد مدرسه بشوم ، ولي چاره اي نبود ، چشمم را هم گذاشتم و دل را به دريا زدم و رفتم تو ، اولين چيزي كه ديدم چهار پنج تا بچه هم سن و سال خودم بود كه لباسشان معمولي بود ، چشم كه چرخاندم ديدم همه مثل همند ، اصلأ كسي كت و شلوار تنش نيست ! اما چرا … چند نفري هم كت و شلواري بودند و خودشان را از بقيه جدا كرده بودند ، كمي از ترسم ريخت ، خيالم راحت شد كه اگر قرار تنبيه است ، تنها نيستم ! اما وقتي آقا تپلي را با يك خط كش چوبي بزرگ ديدم كه به كف دست يكي از بچه ها مي زد ، باز هم وحشت برم داشت ، زير چشمي و معصوم ، مثل بزغاله اي كه صاحبش را نگاه مي كند ، چشم دوختم به آقا تپلي ، اما او كاري به كارم نداشت ، كمي چپ چپ نگاهم كرد ، كله اش را بالا و پايين داد و رفت ! بعدها فهميدم كه آن چند نفري هم كه كت و شلواري بودند ، دو تا شان بچه هاي مدير بودند و بقيه بچه هاي كله گنده هاي شهر و البته پسر عبدالصمد پر افاده هم جزوشان بود ، خلاصه تا دبيرستان آرزوي كت و شلوار به دلم ماند و كپك زد و هنوز هم نفهميده بودم كه آقا تپلي به من و پدرم چه متلك سوز آوري انداخته بود ! … پايان |
|