متلك

مهدي عسگري
mehdi_asgari@hotmail.com

از امامزاده تا محله قديمي كه مدرسه مان آنجا بود ، هر روز دو ساعتي راه بايد گز مي كردم ، ابتدايي بودم ، با كله اي از ته تراشيده ( مثل كدو ) و يك ژاكت كهنه و سنگين ، اما گرم ، يك شلوار وصله دار و يك جفت چكمه ي لاستيكي كه مثل پوتين سربازها برق مي زد ! پدرم چوپان بود ، چند تا بز و گوسفند چرتي و يك سگ فسفسو كه حتي از سايه اش هم مي ترسيد ، تمام دارايي اش بود !
خانه مان هم مثل بقيه ي خانه ها كاهگلي و قديمي بود ، با تركهايي كه كم كم داشتند به شكاف تبديل مي شدند ، هميشه دو ساعت ، دو ساعت و نيم قبل از اينكه زنگ بخورد راه مي افتادم ، غروب وقتي به خانه بر مي گشتم پاهايم از خستگي درد مي گرفت و تا صبح نايم را مي بريد.

حالا اين روي خوشش بود ، واي از روزهايي كه برف و باران مي باريد ، تا زانو در برف و گل آب فرو مي رفتم ، بعضي وقتها دلم مي خواست همانجا روي برفها كيفم را زير سرم بگذارم و از زور خستگي و بي حالي بخوابم ، معلم بي انصافمان هم هر چند روز يك بار عقده ي بدبختي هاي زندگي اش را سر من بيچاره خالي مي كرد ، حق هم داشت ، چون هميشه سر كلاس از خستگي راه و بي خوابي شب گذشته چرت مي زدم ، البته كلاسمان بيشتر شبيه يك شيئ زير خاكي بود ! يك چيزي صد بدتر از خانه ي كهنه و در هم خودمان ، هر وقت باران مي باريد ، بيشتر بچه ها يك كاسه دستشان مي گرفتند كه آب چكه سقف خيسشان نكند ! من هم همينطور ، جاي من از همه بدتر بود ، يك ترك بزرگ درست بالاي سر من روي سقف كلاس بود كه روزهاي باراني يا هر وقت كه هوا كمي گرم مي شد و برفها آب مي شدند ، انگار كه توي رودخانه افتاده باشم ، خيس مي شدم ، چه منظره اي بود وقتي بچه ها كاسه هاي جورواجور و رنگ ووارنگ روي سرشان نگه مي داشتند ، دنگ دنگ قطره هاي آب كه توي كاسه ها مي افتادند آدم را سرسام مي كرد ، بدتر از همه گردن دردش بود كه تا آخر زنگ به بقيه ي دردهايمان اضافه مي شد !

خلاصه به هر بدبختي و از جان گذشتگي اي بود ابتدايي را تمام كردم و قرار شد يك روز با پدربرويم يكي از مدرسه هاي شهركه براي ادامه ي تحصيل ثبت نام كنم ، تا شهر حدود سه ساعت راه بود ، البته يكي دو ساعت هم بايد در ميدان ده منتظر " ترتراتول " محمد باقر مي مانديم ، هر وقت ميني بوسش را مي ديدم ياد شعري مي افتادم كه مادرم هميشه برايم مي خواند ، چون شعر ديگري بلد نبود ، مي گفت : " ماشين مش ممد علي نه بوق داره ، نه صندلي … ! "

اصلأ " ترتراتول " محمد باقر احتياجي به بوق نداشت ، صدايش همه را خبر مي كرد !

مردم هم به ماشينش مي گفتند " ترتراتول " ! هميشه توي ماشينش بوي طويله مي داد ، بوي عرق تن و صداي عر و عور بچه ها ، جيغ و ويغ زنها و داد و بيداد مردها و خلاصه همه چيز دست به دست هم مي داد كه روزي هزار مرتبه آرزو كنم كه كاش زودتر برسيم. و مگر باراني مي آمد كه اين ماشين بدبخت كمي رنگ و رو مي گرفت ! وقتي راه مي افتاد تمام ستونها و بدنه اش مي لرزيد ، انگار از ته موتور فرياد ميزد : " بابا ولم كنيد ! "

يك هفته اي به مهر مانده بود كه پدرم از كوه آمد ، با يك خيك كره ، و براي ثبت نام راه افتاديم به سمت شهر . روز اول بود و همه چيز برايم جالب و قابل تحمل ، حتي تكانهاي شديد " ترتراتول " هم برايم كيف آور بود ، ديدن مناظر و بيابانهايي كه سال به دوازده ماه ، يك بار هم نمي توانستم ببينمشان ، از فكر اينكه هر روز تنهايي به شهر خواهم رفت ، كيف مي كردم ، غرور عجيبي سراپايم را مي گرفت و حس مي كردم سيبيل در آورده ام !

اولين منظره هاي شهر از دور پيدا شد ، با بهت و هيجان نگاهش مي كردم ، آنجا چقدر " ترتراتول " زياد بود ! خيلي دلم مي خواست بدانم كه آيا داخل اين " ترتراتولها " هم مثل مال محمد باقر بو مي دهد و حال به هم مي زند يا نه ؟!

مدرسه همان اوّلاي شهر، توي يك كوچه ي بن بست بود ، بزرگ بود و نو ، خوشحال بودم كه حداقل ديگر مجبور نيستم چهار ساعت راه بروم يا توي كلاس كاسه روي سرم بگيرم ، هميشه دوست داشتم از همان لباسهايي كه پسر عبدالصمد مي پوشد ، من هم بپوشم ، وقتي به مادرم گفتم گفت : " كت و شلوار براي تو زود است ! " تازه فهميدم كه اسم لباسش كت و شلوار است ! با يك يقه ي سپيد و تميز كه توي چشم مي زد ، او سه سالي لز من بزرگتر بود و خيلي زودتر از من وارد شهر شد تا درس بخواند ؛

دور حيات مدرسه را درخت كاشته بودند ، درختهاي چنار بزرگ و زيبا ، حياتش هم آسفالت بود ، با دو تا دروازه ي فوتبال ، پشت پنجره ي بيشتر كلاسها پرده داشت ، از ديدن اين چيزها ذوق مي كردم ، دفتر ته سالن بود ، يك سالن بزرگ و تميز كه يك طرفش پنج كلاس بود و آن طرفش پنج پنجره ي رو به شهر، به دفتر مدرسه كه رسيديم ، پدرم يقه ي چركش را صاف كرد و محكم با كف دستش زد به پشتم و گفت : " مي خواهم درس بخواني ، نبايد مثل من يك چوپان بي سواد بشوي كه هميشه هشتش گرو نهش است . "
تنم داغ شد ، عرق كردم ، حال غريبي داشتم و نمي دانم چرا از پدرم خجالت كشيدم ، دلهره را هم كه نگو ، در را باز كرديم و وارد شديم ، اولين چيزي كه ديدم دو مرد چاق و سه مرد لاغر و چند تا بچه بود كه به نظر مي آمد براي ثبت نام آمده اند ، پدرم با تته پته گفت : " س … سلام " يكي از آن مردهاي چاق به زور از روي صندلي اش بلند شد و با صدايي كه انگار مگس دارد ويزويز مي كند ، گفت : " آمديد ثبت نام ؟ " كه تا پدرم آمد بگويد بله ، مرد چاق دوباره گفت : " مدارك ! " پدرم هم هر چيز كه از مدرسه ي قبلي ام گرفته بود و شامل يك برگه ي بزرگ و چند تكه ورق ديگر بود را به دستش داد ، مرد چاق گفت : " عكسها ؟! " پدرم گفت : " عكس ؟! عكسها ؟! "

مرد چاق وقتي بهت پدرم را ديد نيش خندي زد و گفت : " پسرت را مي بري يك دست كت و شلوار تميز برايش مي گيري ، بعد مي روي عكاسي سر خيابان ، عكس مي گيري و اول مهر راهي اش مي كني ! " كيف كردم ، مرد چاق دستي به سرم كشيد ، پيش خودم گفتم چه آقاي مهرباني ! از شادي مي لرزيدم كه او با همان دست تپل و سنگينش محكم پشت گردنم زد و گفت : " كله ات هم كه كبره بسته ! چند ساله نشستيش ؟! " از درد اشك توي چشمانم حلقه زد ، كوفتم شد كه مرد چاق گفت : " برويد ! "

پدرم مانده بود با چه پولي برايم كت و شلوار بخرد ! او آن خيك كره را براي عمويش آورده بود ، عمو غلام برادر ناتني پدر بزرگم ، البته من فقط اسمش را شنيده بودم و هرگز خودش را نديده بودم ، پدرم سر در گم بود ، انگار كه آدرس خانه ي عمو غلام را فراموش كرده باشد ، به همين خاطر هر چه بالا و پايين زديم نتوانستيم خانه شان را پيدا كنيم ، شايد هم خانه شان را عوض كرده بودند ، نمي دانم ، به هر حال ديگر شب شده بود و به ناجار همانجا در يك مسافرخانه ي قديمي و وامانده كه بوي دود سيگار و ترياك و قهقه ي بد مستها و چهچه ي شب زنده داران از سر و كولش بالا مي رفت اتاقي كرايه و اطراق كرديم ، توي آن مسافرخانه بدتر از " ترتراتول " محمد باقر دل آدم را به هم مي زد ، در و ديوار سياه و دود زده ، ملحفه ها چرك و كثيف كه لكه لكه رويشان خون خشك شده بود با بوي تند الكل و عرق تن و اگر خوب دقت مي كردي ، آن ته تها بوي عطر بي حال و كم اثري را حس مي كردي …

صبح كله ي سحر ازخواب بلند شديم و از مسافرخانه زديم بيرون ، تا آن خيك كره را كه آورده بوديم بفروشيم و يك دست كت و شلوار بخريم ! اما به هر مغازه اي كه رفتيم و به هر جا كه سر زديم ، همه مي گفتند : " نمي خواهيم ! " كه باز هم شب شد و بدون اينكه نتيجه اي گرفته باشيم به همان مسافرخانه بر گشتيم . دوباره فردايش بلند شديم و رفتيم كنار يك ميدان بي ريخت و كوچك ، پدرم خورجينش را زيرش پهن كرد و كره را جلويش گذاشت تا خودش آن را بفروشد ، بيچاره تا غروب همانجا نشست ، اما يك مثقال هم كسي نخريد ، مانده بوديم هاج و واج كه چه كنيم ‍‍‍‍‍‍‍‍، دو سه روز ديگر مدرسه ها باز مي شدند و من نه كت و شلوار خريده بودم و نه عكس گرفته بودم ، پدرم ديگر كلافه شده بود ، شب را در همان مسافرخانه خوابيديم و صبح به طرف ده به راه افتاديم ، نا اميد و نا راحت ، سرم را زير انداخته بودم و فكر مي كردم كه ديگر بايد قيد مدرسه را بزنم ، شبي كه قرار بود صبحش راهي مدرسه بشوم ، يك لحظه هم خوابم نمي برد ، دلشوره عذابم مي داد ، فكر مي كردم فرداست كه با سر خوردگي از مدرسه اخراج بشوم ، خيط شدن جلوي پسر عبدالصمد خيلي درد آور بود . فكر مي كردم كه دوباره همان آقا تپلي با آن دست سنگينش حسابي قلنجهايم را در خواهد كرد ، از دلهره حالم مي خواست به هم بخورد ، دل و روده ام داشت بالا مي آمد ، دم دماي صبح كه تازه داشت پلكم پايين مي آمد ، مادرم آمد بالاي سرم كه : " هاي ، بلند شو ، روز اول ديرت مي شود ! " خيلي سست و بي حال شده بودم ، دلم مي خواست … بخوابم … فقط همين ، اما مگر مادرم دست بر دار بود ، آن قدر غرغر كرد و تكان تكانم داد كه ناچار بلند شدم رفتم لب حوض و يك مشت آب سرد به صورتم زدم ، بگي نگي يك كمي خواب از سرم پريد ، با همان حال خراب آماده شدم و به راه افتادم ، " ترتراتول " محمد باقر از همان خروس خوان صبح غارغارش بلند مي شد ! كشان كشان رفتم داخل ماشين و روي يكي از صندليها نشستم و خوابم برد ، خواب كه چه عرض كنم ، بيهوش شدم ! چشمم را كه باز كردم محمد باقر را مثل مالك دوزخ بالاي سرم ديدم كه كرايه مي خواهد ، به دور و برم نگاه كردم ، نا آشنا بود ، اول كمي ترسيدم ولي به سرعت فهميدم كه آنجا چه مي كنم ، از " ترتراتول " پياده شدم و با همان لباس محلي و يك بقچه نان و ورق به راه افتادم ، پاهايم مي لرزيد ، صداي قلبم را مي شنيدم ، ترس برم داشته بود ، مي ترسيدم با آن سر و قيافه وارد مدرسه بشوم ، ولي چاره اي نبود ، چشمم را هم گذاشتم و دل را به دريا زدم و رفتم تو ، اولين چيزي كه ديدم چهار پنج تا بچه هم سن و سال خودم بود كه لباسشان معمولي بود ، چشم كه چرخاندم ديدم همه مثل همند ، اصلأ كسي كت و شلوار تنش نيست ! اما چرا … چند نفري هم كت و شلواري بودند و خودشان را از بقيه جدا كرده بودند ، كمي از ترسم ريخت ، خيالم راحت شد كه اگر قرار تنبيه است ، تنها نيستم ! اما وقتي آقا تپلي را با يك خط كش چوبي بزرگ ديدم كه به كف دست يكي از بچه ها مي زد ، باز هم وحشت برم داشت ، زير چشمي و معصوم ، مثل بزغاله اي كه صاحبش را نگاه مي كند ، چشم دوختم به آقا تپلي ، اما او كاري به كارم نداشت ، كمي چپ چپ نگاهم كرد ، كله اش را بالا و پايين داد و رفت ! بعدها فهميدم كه آن چند نفري هم كه كت و شلواري بودند ، دو تا شان بچه هاي مدير بودند و بقيه بچه هاي كله گنده هاي شهر و البته پسر عبدالصمد پر افاده هم جزوشان بود ، خلاصه تا دبيرستان آرزوي كت و شلوار به دلم ماند و كپك زد و هنوز هم نفهميده بودم كه آقا تپلي به من و پدرم چه متلك سوز آوري انداخته بود ! …
پايان
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30337< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي